سي و چهارمين بهار آزادي امسال در شرايطي رقم ميخورد كه موج بيداري اسلامي نشأت گرفته از انقلاب اسلامي ايران، كشورهاي خاورميانه و شمال افريقا را نيز در برگرفته و قيام امام خميني كبير كه از همان سالهاي اول انقلاب موجب بروز خيزشهاي پراكندهاي در نقاط مختلف دنيا شد، اكنون در مرحله بلوغ خود قرار دارد. از اينرو، تبيين اين حركت بزرگ و بازخواني ابعاد آن، هم ميتواند به قدر دانستن اين نعمت الهي در داخل و پاسداشت آن كمك كند و هم چراغراه حركتهاي عدالتخواهانه جديدي شود كه به تعبير رهبر معظم انقلاب در ديدار اخير با دبيركل جهاد اسلامي فلسطين، محدود به تحولات اخير نيست و پيروزيهاي جديدي در راه است. رجانيوز در طول ايام الله دههي فجر، هر روز گوشهاي از اين كتاب قطور را ورق ميزند:
مستند انقلاب 3/
بخش سوم و چهارم مستند "تپش تاریخ" که در آن به تحلیل تاریخی عوامل انقلاب اسلامی ایران پرداخته شده است:
براي دانلود فيلم اينجا كليك كنيد
براي دانلود فيلم اينجا كليك كنيد
صداي انقلاب 5/
سخنان شهید کاوه درباره انقلاب اسلامی
براي دانلود صوت اينجا كليك كنيد
بازخوانی مصاحبه رهبر انقلاب درباره تشكيل حزب جمهورى اسلامى در سال60
تعصب نداريم كه حتما افراد حزب در مراكز حساس گماشته شوند، بلكه تعهد داريم كه مردم هدايت شوند
هدف ما تصرف مجلس و دولت نیست، دلیلش هم این است که تاكنون كانديداهاى غير حزبى زياد داشتهايم
آقای منتظرى میگفت امام دستور دادند كه تو از مشهد به تهران بيايى
اصلا باور نمیكرديم كه كسى بتواند عليه آيت الله بهشتى حرف بزند
حضرت آیت الله خامنهای در بیست و نهم بهمنماه سال 1360 هم زمان با سالروز اعلام موجودیت حزب جمهوری اسلامی ایران که خود جزء موسسان اصلی آن بودند، در گفتگو با روزنامه جمهوری اسلامی ضمن شرح جامعی از چگونگی تشکیل حزب و کیفیت پیشنهاد اولیه آن، خاطراتی از نقش شهید باهنر در تنظیم مرامنامه این حزب و هجمههای گسترده علیه شهید بهشتی را بیان میکند.
ایشان همچنین در بخشهایی از این گفتوگو درباره نحوه ورود حزب جمهوری اسلامی به انتخابات و هدف اصلی از معرفی کاندیداها نکاتی شنیدینی مطرح میکنند که خواندن آن با توجه به شرایط فعلی کشور که گروهها و احزاب سیاسی هر کدام مشغول مهیا کردن لیستهای انتخاباتی خود هستند، خالی از لطف نیست.
در قسمتی از مصاحبه حضرت آیت الله خامنهای میخوانیم: " ما تعصب و پايبندى قطعى نداريم به اين كه بايستى حتما افراد حزب در مراكز حساس گماشته شوند، بلكه تعهد داريم كه مردم هدايت شوند و كار مملكت راه بيفتد، منتها چون اين حزب حيثيتى در نظر مردم دارد، لذا كسانى را كه حزب در بخشى معين میكند مردم میپذيرند و همپای حزب حرکت میکنند."
متن كامل اين گفتوگوي خواندني را از اينجا بخوانيد
خاطراتی از شکنجه زنان مبارز انقلابی
روایت یک مادر و دختر و دو خواهر از دوران زندان
بی تردید نقش زنان در مبارزات سیاسی دوران شاه و مظلومیت مضاعف آنان در زندان های رژیم ستمشاهی، تاثیر تعیین کنندهای در تسریع روند انقلاب و دستیابی به پیروزی داشت. اوج سبعیت رژیم پهلوی در تقابل با زنان مبارز، بیشتر و نمایان تر به نمایش گذاشته می شد. مطالب که در ادامه آمده است، اشاراتی به آن رنجهای طاقت فرسا است.
صدای جیغ و فریاد دخترم را که شکنجه میشد، مي شنیدم
مرضیه و رضوانه دباغ: که در زمان دستگیری 13 سال بیشتر نداشته است، به دلیل استقامت مادر( مرضیه دباغ) و امتناع از دادن اطلاعات به شکنجهگران ساواک، دستگیر میشود تا شاید مادر با دیدن شکنجههایی که دخترش باید متحمل شود، به حرف بیاید. پایداری این مادر و دختر منحصر به فرد است. شدت شکنجههای روحی و روانی که در آن روزگار به آن دختر 13 ساله وارد شد به حدی بوده است که او در سن چهل سالگی تحت دو عمل جراحی قلب قرار گرفته و اکنون قادر به تکلم نیست. آنچه میخوانید تنها گوشهای از شرایط سختی است که در آن سالها بر آنان گذشته است. البته همان طور که گفته شد رضوانه دباغ خود قادر به صحبت نیست و این خاطرات از زبان مادر وی سرکار خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) بیان شده است.
یکی از سختترین موقعیتها برایم، آنجا بود که دخترم را که تازه وارد سیزده سالگی شده بود، به زندان آوردند.
آن شب، از ساعت 12 صدای جیغ و فریاد او را که شکنجه میشد، شنیدم. فقط فریادهایش را میشنیدم و نمیدانستم چه میکشد. نمیدانستم چکار کنم. همدمی جز گریه نداشتم. فکر کنم ساعت چهار صبح بود که سر و صدایی در بند زندان آمد. از سوراخ روی درسلول نگاه کردم، دیدم دو تا سرباز زیر بغل دخترم راگرفتهاند و او را کشان کشان آوردند، انداختند وسط راهرو، و با سطل رویش آب ریختند که به هوش بیاید. با دیدناین صحنه دیگر طاقتم تمام شد. دیوانهوار با مشت به در کوبیدم و فریاد زدم. گفتم که در را باز کنید تا ببینم بچهام چه شده.
مرحوم آیتالله "ربانی املشی" که در یکی دیگر ازسلولها بود، با صوت زیبا شروع کرد به خواندن قرآن تا رسید به آیه "استعینوا بالصبر و الصلوة" کمی آرام گرفتم، ساکت شدم و سر جایم نشستم. بعد از چند دقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولویم که زیر ضربات و شکنجههای وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود، نگاهی بیندازم. یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند. با دیدن این صحنه احساسکردم دخترم مرده است. خوشحال شدم. خدا را شکرکردم از اینکه از شر ساواکیها و شکنجههای کثیفشان راحت شده است.
حدود شانزده روز از آخرین دیدار من و دخترم میگذشت؛ خیالم راحت بود که او مرده و دیگر شکنجه نمیشود. ولی آن شب، درِ سلول را باز کردند و در کمال تعجب دیدم که دخترم را به داخل سلول انداختند و در را بستند. او گفت که در طی این مدت، در بیمارستان شهربانی (در خیابان بهار) بستری بوده است. او را درآغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش. مچ دستهایش را که لمس کردم، گریهام گرفت. زخم بدی به چشم میخورد، او را با دستبند، محکم به تخت بسته بودند.
آن شب که دخترم را به سلول آوردند، سه تا موش هم انداختند داخل. دخترم که ترسیده بود به من پناه آورد. بغلش کردم و شروع کردم به نوازش و گفتم اگر بخواهی جیغ بزنی و عکسالعمل نشان بدهی، اینها کارهای دیگری هم میکنند. مثلاً مار میآورند. مارهایی که زهرش را گرفته بودند، برای ترساندن زندانی به داخل سلول میانداختند. تنها پتویی را که داشتیم، دورش پیچیدم و گفتم که موشها در تاریکی نمیمانند و احتمالاً میروند طرف دریچهای که رویسقف بود ـ و معلوم نبود مال چی بود ـ نور خفیفی از آنجامیآمد.
احساس من و دخترم در آن شبهای شکنجه و تنهایی، غیر قابل وصف و درک است. باید مادر بود تا بشود اینها را احساس کرد. کسی که مادر است و این خاطرات را میخواند، میفهمد یک دختر بچهای که تا آن روز حتی "پوشیه" از صورتش برداشته نشده، این دخترها با هیچ مرد غریبهای برخورد نداشتهاند، حالا حسابش را بکنید، میگفت من را توی اتاقی بردند که هفت ـ هشت تا مرد بدون لباس انداخته بودند وسط میزدند، فحاشی میکردند و او که دختری سیزده ساله بود، فقط جیغ میزده و التماس میکرده. کاری از دستش بر نمیآمده. بعد زیر همان شکنجهها از هوش رفته بود که با باتوم برقی به او شوک وارد کرده بودند و آنقدر حالش بد شده بود که شانزده روز در بیمارستان بستری شده بود، تا کمی حالش جا بیاید.
او که الان چهل و چند سال دارد، دوبار قلبش عمل شده است و حتی نمیتواند درست نفس بکشد. گوشه خانه درازکش افتاده است و قدرت هیچ کاری وحتی حرف زدن ندارد.
خیلی دلم میسوخت. او به خاطر من شکنجه شده بود ولی حالا که بدن شکستهاش در آغوشم بود، چیزی نداشتم تا به او بدهم که کمی قوت بگیرد. تنها کمکی که آنجا به ما شد، یک سرباز نگهبانی بود که اهلکردستان بود. او که دلش خیلی برای ما سوخته بود، یک شب ساعت حدود 10، یواشکی پنجره فلزی کوچکی راکه روی در سلول بود، باز کرد و چیزی انداخت داخل. اول فکر کردم دوباره موش انداختهاند. نگاه که کردم، دیدم یک بسته کوچک است که سه تا حبّه قند داخلش بود. بعد، از لای در گفت: "اینها را بده به بچهات بخوره شاید یک ذره جان بگیره..." شب دیگر پنج تا حبّه انگور انداخت و گفت: "دخترت خیلی ضعیف شده ... من چیز دیگری ندارم که بدهم... همین چند تا حبه انگورو بده به اون شاید کمی حالش بهتر شود."
سلول ما، حدود یک متر و هفتاد سانت طول و عرضش بود. البته در بعضی از سلولها، در همین فضا، چهارـ پنج نفر زندانی بودند. کف زندان هم مدام خیسبود. حالت لجن زار داشت. یکی از سختترین لحظات زندان، هنگامی بود که یکی از ما را برای شکنجه میبردند. "رضوانه" دخترم را که میخواستند ببرند، اصلاً جلوی ساواکیها گریه نمیکردم. صدای پای نگهبانها که میآمد، دختر کوچولویم را در آغوش میکشیدم، صورتش را غرق بوسه میکردم و میگفتم: ـ عزیزم ... به خدا میسپارمت .... هر چی خدا بخواد همونه...
او را که میبردند، بغضم میترکید، یکه و تنها درآن تاریکی زندان، میزدم زیر گریه. کف دستهایم راروی دیوار میکوبیدم، تیمم میکردم و نماز میخواندم تا دلم آرام بگیرد.
ساعتی بعد، درِ سلول باز میشد و بدن نیمهجان او را که میانداختند، میرفتند. هر چیزی که توانسته بودم پنهان کنم، ذرهای از غذا و یا چند قطره آب، در دهانش میگذاشتم. صورت نازش را فوت میکردم و یا با گوشه پتو باد میزدم.
الگوی من در صبر و تحمل همه این شکنجهها، اول اعتقادم به الطاف الهی، راه امام و سپس شهید بزرگوار آیتالله سعیدی بود که چند سالی را در محضر ایشان کسب علم کرده بودم. ایشان کسی بود که زیر بدترین شکنجهها فریاد زده بود:
ـ اگر تکه تکهام کنید، هر قطره خونم فریاد میزند خمینی... خمینی...
همین اعتقادات دینی بود که همواره تلاشمیکردم حجابم را حفظ کنم. با وجودی که زیر دستکثیفترین و پستترین انسانهای روی زمین، که ذرهای شرافت، حیا و غیرت در وجودشان وجود نداشت، مدام شکنجه میشدم و مورد اهانت و آزار قرار میگرفتم، ولی سعی میکردم حجابم را حفظ کنم. روزهای اول چادر داشتم که گرفتند. سپس یک پیراهن مردانه زندانیها را از سلول بغلی گرفتم، وقتی میآمدند که برای شکنجه ببرندم، آن را روی سرم میانداختم وآستینهایش را زیر گلویم گره میزدم تا موهایم پیدا نباشد. بعداً این پیراهن را هم طاقت نیاوردند که ببینند روی سرم میکشم، گرفتند؛ دو تا پتوی سربازی به ماداده بودند. از آن روز به بعد هرگاه میخواستیم برایشکنجه برویم، یکی از پتوها را من روی سرم میکشیدم، یکی را دخترم. به همین خاطر در زندان به "مادر و دختر پتویی" معروف شده بودیم...
فیلم: خاطره گویی خانم رضوانه مرضیه دباغ در موزه عبرت
براي دانلود فيلم اينجا كليك كنيد
معصومه جزایری:
قرار شد من بروم و از تلفن عمومی به خانه مان زنگ بزنم و بفهمم چه خبر است. من یکی دو ماه قبل از آن به خانه رفته و مقداری از اعلامیه ها را در میان سیسمونی فرزندم جاسازی کرده و آوردم. آن روز با لباس خانه آمدم بیرون که از تلفن همگانی بعضی از قرار ها را لغو کنم. داشتم با خواهر کوچکم صحبت می کردم و او هم داشت می گفت زهرا را گرفته، ولی آزادش کردند، ولی سراغ رضا را گرفتند. داشتیم صحبت می کردیم که من دیدم دو تا لوله مسلسل آمد داخل باجه! یک کمی داد و بیداد کردم که مگر دزد گرفته اید؟ یکی از آنها پرید داخل باجه و مرا با زانویش محکم نگه داشت. آن یکی هم رفت بیرون و فریاد زد که مراقب باش فرار نکند. نگاه کردم دیدم کل خیابان معلم شیراز را ساواک قرق کرده! لحظه به لحظه گزارش دستگیری مرا دادند و مرا بردند ساواک شیراز. 48 ساعت آنجا بودم و رئیس ساواک تهدیدم کرد که اسلحه کجاست. من ماه آخر بارداری ام بود. گفتم: «چه حرف ها می زنید. من با این وضع اسلحه ام کجا بود؟» گفت: «بسیار خوب! اینجا چیزی نمی گوئی، تهران که بروی بدتر است.» و سعی کرد مرا بترساند.
بعد از 48 ساعت آمدم تهران و اولین کسی را که دیدم منوچهری بود. شروع کرد به صحبت که: «سلام فخری خانم! مرا می شناسی؟» من متحیر که این چه می گوید. بعد مرا بردند و سئوال و جواب کردند و یک سری اسم از من پرسیدند که آیا آنها را می شناسم یا نه. بعد هم مرا به سلول انفرادی بردند و من مانده بودم کجا پا بگذارم، از بس که سلول کثیف بود و خون روی آن خشکیده بود و به من پتوئی ناچیز هم ندادند. نگهبان من سلیمی بود که آن شب تا توانست مرا تحقیر کرد که فقط در اینجا یک بچه کم داشتیم که الحمد لله آمد.
من 26 روز در آنجا بودم تا موعد زایمانم رسید. به نگهبان گفتم و تا آمدند مرا بردند، ساعت 11صبح شد. مرا به بیمارستان بردند و یک خانم نگهبانی را برای من گذاشتند که دستش به دست من بسته بود. آخر شب برایم اکسیژن گذاشتند و من نمی توانستم به اینها حالی کنم که دارم می میرم. آن نگهبان فریاد می زد که این دارد می میرد و ساواکی ها می گفتند: «به جهنم! یک گلوله کمتر خرج می کنیم.» من دائماً بین هوشیاری و بی هوشی در نوسان بودم. به هر صورت بعد از 6 روز به مادرم گفتند و آمدند و بچه را بردند. من هم حدود 20 روزی در بیمارستان بودم، ولی از بوی تعفن بدن خودم خوابم نمی برد. در جای بسیار گرمی بستری ام کرده بودند و حدود 15 مامور از دم در اتاق تا در بیمارستان نگهبانی می دادند.
چیزی که برایم خیلی جالب بود، این بود که من در کتاب آقای احمد احمد خوانده بودم که وقتی در زندان بودند، در سلولشان باز و پیرمردی وارد سلول می شده و از داخل کیسه ای برای اینها سیب می ریخته و هیچ کسی هم نفهمیده که قضیه آن پیرمرد چه بود. گمانم 24 ساعت بعد از زایمانم بود که دیدم ولوله ای برپاست. من دائما به هوش می آمدم، و از هوش می رفتم. در فاصله هوشیاری می دیدم که به من سیلی می زند و فریاد می کشد: «فخری! قرار بوده چه کسی بیاید پیش تو؟» آن خانم نگهبان می گفت: «به خدا این بی هوش بود.» منوچهری می گفت: «خودش را زده به بی هوشی.» من نفهمیدم موضوع چه بود.
بعدها به من گفتند که یک نفر آمده بوده به دیدنم. یک لحظه به هوش می آمدم و می شنیدم که منوچهری می پرسد: «کارت داشت؟» و نگهبان می گفت: «بله، خودم دیدم.» نمی دانم این آدم که بود و چگونه از میان آن همه نگهبان، عبور کرده و بالای سر من آمده بود. شاید هم آمده بود و مرا بدزدد و ببرد و اینها هم نفهمیده بودند کیست. حضور این آدم در آن روزها هنوز هم برای خودم علامت سئوال است.
فردا حدود بعد از ظهر بود که دیدیم در می زنند. سه تایی از طبقه بالا دویدیم پائین. کسانی در می زدند و ما فکر کردیم که اگر گاردی ها باشند که کلید دارند. آنها فریاد زدند: «کسی اینجا نیست؟ ما مردم هستیم. آمدیم نجاتتان بدهیم.» ولی مگر ما باورمان می شد؟ عالیه گریه کنان پرسید: «واقعا نیروهای مردمی هستید؟» گفتند: «بله ما کمیته استقبال از امام هستیم. در را باز کنید.» گفتیم ما که کلید نداریم.» گفتند: «پس باید در را بشکنیم.» خلاصه رفتند و دیلم آوردند و به هر مکافاتی بود در سنگین زندان را شکستند و طوری هل دادند که پنج شش تائی با در افتادند روی زمین.
ما با همان لباس های زندان و دمپائی آمدیم بیرون! زندان زندانیان زن سیاسی خیلی پرت بود و نشانی ما را از زندانیان عادی گرفته بودند، وگرنه نمی توانستند پیدایمان کنند. فقط یادم هست که سه تائی می دویدیم و مردم هم پشت سر ما می دویدند. یک پسر بچه 13، 14ساله هم داد می زد: «این بی شرف که می گفت زندانی سیاسی نداریم. پس اینها کی هستند؟» مردم از پنجره ها داد می زدند: «نگذارید اینها بروند خانه هایشان. ساواک شب می ریزد و اینها را می گیرد.» التماس می کردند که ما را ببرند به خانه هایشان.
زهرا جزایری:
همزمان خواهرم را در شیراز دستگیر کردند و ریختند توی خانه ما. آن قدر که اینها خانه را ریخته بودند به هم، تازه می خواستیم با مادر خانه را جمع و جور بکنیم. خواهرم 13 سالش بود. رفت در را باز کند که آنها وحشیانه به او حمله کردند، دست بچه را گرفتند و پیچاندند و نگهش داشتند کنار دیوار و با اسلحه بالای سرش ایستادند. وقتی من به حیاط نگاه کردم، دیدم روی پشت بام تمام خانه های همسایه، مسلح ایستاده اند. اینها این قدر می ترسیدند و وحشت داشتند. من و برادرم دو تا محصل بودیم، ولی اینها انگار یک خانه تیمی را گرفته باشند، ده دوازده نفری حمله می کردند و سر و صدای عجیبی را به راه انداختند. داد و بیداد می کردند که: "شلیک می کنیم. بیا بیرون." مرا که از خانه بیرون می بردند، یکی یکی مسخره می کردند که: "تو خیال کردی پریروز تو را الکی آزاد کردیم و رفتی؟" سنم خیلی بالا نبود، ولی چهره ام هم خیلی کمتر از سنم نشان می داد.
30 خرداد دستگیر شدم تا 5 و6 شهریور در کمیته در انفرادی بودم و یک ماه هم در اوین و این خیلی به من فشار آورد چون تک و تنها بودم. بازجوئی اولیه من و خواهرم که تمام شد، برای زایمان خواهرم دو شب مرا گذاشتند پیش او که اگر دردش گرفت خبر بدهم. حقوق بشر و صلیب سرخ او را دیده بودند و رژیم می خواست ظاهر قضیه را حفظ کند.
از لحظه ورود، یک فرنج می انداختند روی سرمان و ما که مذهبی بودیم، از فرنج به عنوان روسری استفاده می کردیم. به قدری رذل بودند که هر کدام می آمدند و فرنج را می زدند بالا که "بالاخره آمدی؟ خیال کردی با آن همه اعلامیه و کتاب تو را رها می کنیم؟" و هر کدام یک جوری مسخره ام می کردند.
سرود انقلاب 5/
روز شمار انقلاب 5/
وقایع و رویدادهای 18 بهمن 1357
1- حضرت امام در ديدار با روحانيون شهر اهواز گفتند: ادامه نهضت يك تكليف است.
2- در ملاقات وكلاي دادگستري با حضور امام، ايشان گفتند كه شاه بايد محاكمه شود.
3- رييس جمهور و وزراي خارجه و دفاع آمريكا، پس از پايان مأموريت ژنرالها هايزر در ايران، جلسهاي با حضور وي تشكيل دادند.
4- سخنگوي وزارت خارجه آمريكا گفت: ما از اجراي قانون اساسي پشتيباني ميكنيم. ما از راه ديپلماتيك با همه گروهها، از جمله مهدي بازرگان، در تماس بودهايم؛ اما پس از انتخاب وي به نخست وزيري، هيچگونه تماسي با وي برقرار نشده است.
5- وزارت خارجه آمريكا اعلام كرد: هنوز دولت بختيار را به رسميت ميشناسد. از طرفي سخنگوي كاخ سفيد گفت: بختيار بايد نظر اكثريت مردم را بپذيرد.
6- پس از اعلام نخست وزيري مهندس بازرگان، بين آقايان يدالله سحابي، اميرعباس انتظام، بختيار، قرهباغي رييس ستاد ارتش و رييس اداره دوم ارتش، ملاقاتي انجام شد. در اين ملاقات، آقاي سحابي و اميرانتظام در صدد بر ميآيند كه بختيار را راضي به استعفا نمايند. از طرفي بختيار براي قدرت نمايي، از قرهباغي و مقدم خواست در حضور آنان حمايت مجدد خود را از بختيار اعلام كنند.
7- دكتر سنجابي اعلام كرد مذاكره و تبادل نظر بين بختيار و بازرگان براي حل مسالمتآميز مسائل ادامه دارد. راديو لندن گفت: گفتگو ميان جنبش آيتالله خميني و ارتش آغاز شده است.
8- گروهها و اقشار مختلف مردم، از جمله دانشگاهيان، از دولت موقت مهندس بازرگان پشتيباني و حمايت كردند.
9- روحانيون و مردم زنجان و بخشهاي تابعه در يك راهپيمايي بيسابقه پنجاه هزار نفري، حمايت قاطع خود ار از امام خميني و نخست وزير منصوب او اعلام داشتند. در اين اجتماع، حجتالاسلام ابوالفضل شكوري به نمايندگي از مردم و روحانيت، قطعنامه سي مادهاي را مبني بر: 1ـ انحلال رژيم شاهنشاهي. 2- انحلال مجلسين و دولت بختيار. 3ـ مشروعيت دولت مهندس بازرگان، قرائت كرد و مورد تأييد قرار گرفت.
10- آسوشيتدپرس: ديپلماتهاي غربي نزديك به ارتش معتقدند كه ژنرالها به اين نتيجه رسيدهاند كه براي كودتا قوي نيستند.
11- راديو لندن و راديو مسكو: صدها تن از افسران سابق، از جمله چند تن از امراي ارتش كه به علت مخالفت شاه از ارتش اخراج شدهاند، پشتيباني خود را از آيتالله خميني اعلام كردند.
12- فرماندار نظامي تهران به اين دليل كه مردم به مقررات حكومت نظامي اهميت نميدهند، ساعات منع عبور و مرور را كاهش داد.
13- سيزده نفر ديگر از نمايندگان مجلس استعفا دادند.
14- جمعي از هواداران رژيم به طرفداري از قانون اساسي، در يكي از سالنهاي ورزشگاه امجديه اجتماع كردند.
15- سادات، رييس جمهور مصر، با شاه در مراكش تماس گرفت.
16- سرهنگ شكوري، رييس آجوداني ستاد لشكر شصت و چهار رضائيه، به هنگام رفتن به پادگان، ترور شد.
17- شركتهاي مهم حمل و نقل هوايي به علت نا امن بودن قلمرو هوايي ايران، پروازهاي خود را به ايران قطع كردند.
18- مجمع عمومي سازمان ملل متحد از اوضاع ايران اظهار نگراني كرد.
19- يك تبعه آمريكا كه در اصفهان رانندهاي را مضروب كرده بود، توسط محكمه شرعي مردم، پس از پرداخت ديه، آزاد شد.لازم به تذكر است كه طبق قانون كاپيتولاسيون، محاكم ايران حق محاکمه هيچيك از افراد تبعه آمريكا را ندارند. تشكيل اين دادگاه مردمي نشانه قوت يافتن روز افزون مردم مسلمان است.
تصویر انقلاب 5/
اختصاصی رجانیوز؛ تصاویری از روزهای آخر منتهی به انقلاب که تنها در یکی از نشریات در اوایل انقلاب منتشر شده است.
مطالب مرتبط:
بهار در بهار/1/ گفتوگوي خواندني آيتالله خامنهاي با خبرنگار هندي در سال 60+ فيلم خاطره از ورود امام/ عمامه جد سادات نجاتم داد/ فيلم: بهسوي فرار
بهار در بهار/2/ گفتوگوي خواندني آيتالله خامنهاي با نيويورك تايمز/ اولين روحاني شهيد/ فيلم: بازديد از موزه عبرت/ صوت: شهيد بهشتي+ سرود برخيزيد...
بهار در بهار / 3/ جزئيات توطئه انحلالخبرگان از قول حضرت آيتالله خامنهاي/ فيلم: مستند تپش تاريخ/ خاطرات شهيد عراقي/ صوت: يك سرود كمتر شنيده شده
بهار در بهار /4/ تصرف مجلس و دولت هدف نیست، تاكنون كانديداهاى غيرحزبى زياد داشتهايم/ آقای منتظرى گفت امام دستور دادند كه تو از مشهد به تهران بيايى
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها : فیلم, خاطرهگویی رضوانه دباغ, مستند انقلاب, صداي انقلاب, شکنجه زنان مبارز انقلابی, مرضیه و رضوانه دباغ, معصومه جزایری, زهرا جزایری, ,